هر دل مقیّدست به نحوی به دلبری
ما داده ایم دل به پری روی آذری
گرچه نظر به سوی پری چهره گان خوشست
خوشتر ولی به چهرة صورتگر پری
صورتگری که خطّة ما را به صنع خویش
داده است با بهشت برینش برابری
خلقی که بوده رشک تواریخ ازمنه
خاکی که بوده مطمع جیش سکندری
مستغنی است ملّت ما از غرور و فخر
چون خود دهد غرور،نوای مظفّری
شاید که اوج عزّت خود را به رخ کشیم
تا در حضیظ خود نشود یاوه گو ، جری
تا مدّعی ز مسند نخوت شود نگون.
تاریخ را کشیم به دیوان داوری
تاریخ سرخ آذرِ بایجان شنیدنی ست
این عرصة شجاعت و مهد دلاوری
ما باز ماندگان جوانشیر و بابکیم
زان رو چو شیر خصلت ما هست سنجری
زین خاک بوی خون یلان می شود بلند
مشهور زان سبب شده اندر تکاوری
طوفان حادثات چو رو کرده بر وطن
از بهر کشتی ظفرش کرده لنگری
تا رتبه ای رسانده هنر را جماعتش
کز خاک می کنند در این خطّه زرگری
آن زر که با عیار گرفتن ز خون پاک
بر تارک زمانه نموده است زیوری
لیکن به رغم مردم زحمت کشش دریغ
بسیار مانده زیر لوای ستمگری
بیداد می کنیم که دادی ندیده ایم
از حاکمان مدعی دادگستری
ای سرزمین لطف ندیده ز حاکمان
در شرّ ابتدائی و در خیر آخری
ای خطّه ای که خون یلان بوده زینتت
جولانگه «کور اوغلی» و« ستار» و« باقر»ی
کرده است بیشه زار تورا در جهان شهیر
صدها شهید شیر صفت همچو «باکری»
تاریخ تو به علم و ادب هم مزیّن است
چون زادگاه «معجز» و «گلگون» و «صابری»
«خاقانی» و«نظامی» و «پروین« و «شهریار»
دارند ازطبیعت تو ،طبعِ شاعری
مضمار دهر پر ز سمند شکوه توست
دشمن- بگو بسوزد از این تلخ باوری . . .